کابوس همراه با آب مقطر…
سلام… می خوام ببینم هنوزم کسی میاد اینجا رو سرک بکشه؟
چند وقته دارم هی وبلایتمو تعمیرات می کنم، حالا دیگه خیلی از مشکلات باید رفع شده باشن! بنابراین دیگه بهانه بی بهانه! مجبوریم بنویسیم!
تازگیها یه همسایه جدید پیدا کردیم، فعلا فقط یه پدر و دختر هندی شناسایی شدن، حالا یا کلا فقط همین دو تا هستن یا اینکه ما در اسرع وقت سایرین رو هم شناسایی می کنیم… و اما همین دختر کوچولوی فسقلی ۴-۵ ساله امروز صبح چنان جیغ هایی می کشید که من فکر کردم احتمالا قراره بهش آمپول بزنن!!! خب آخه من خودم به شخصه جیغ کشیدنهام در دوران کودکی مربوط به دو مورد می شد:
۱- یه بلایی سر پای راستم اومده بود
۲- روی تخت آمپول زنی دراز کشیده بودم!
من هنوزم که هنوزه از آمپول می ترسم
… حالا ترس نه، انزجار
، استرس
، و البته گلوله های پی در پی اشک
!




بچه بودیم… کابوسمون وقتی بود که مریض میشدیم و میرفتیم دکتر، به اندازه کافی باهوش بودیم که بفهمیم که بعضی چیزا معنی آمپول میده! پنی سیلین، ا میلیون و دویست، ۸۰۰، ۶۰۰ … خلاصه اینها عموما اسامی دیگه آمپول بودن که دکتر می خواست مثلا بدون اینکه ما بفهمیم به پدر مادرها بگه
… اصولا دکترها هم به خاطر همین اعمال نفرت انگیز هیچ وقت محبوب ما بچه ها نبودن!!!

از لحظه ای که بابا با کیسه داروها از داروخانه برمیگشت و صدای آشنای خوردن شیشه پنی سیلین به شیشه آب مقطر گوش را نوازش میداد، وارد فاز عملی کابوس میشدیم
! همیشه بوی الکل توی آمپول زنی باعث میشد ناخودآگاه عضلات پامون به قدری منقبض بشن که کلا به سختی راه می رفتیم
…


می دونین من فکر می کنم ما خیلی هم ننر و بچه ننه نبودیم… متاسفانه آمپول زنهامون آدم نبودن! یعنی اون زمونها هر کسی فکر می کرد صرف اینکه می تونه سرنگ رو تو دستش بگیره، یعنی می تونه آمپول بزنه!… نمی تونم بیشتر در مورد مراحل آمپول زنی توضیح بدم، همین الان کلا از تصور همین حرفای خودم نصف بدنم منقبضه! بیشتر بگم کلا دستهامم میره تو انقباض، دیگه نمی تونم فک بزنم!
خلاصه، من همیشه موقع آمپول زنی جیغ میزدم، کلا تصور می کردم اگر جیغ نزنم همونجا میمیرم
… تازه جالبیه قضیه این بود که بعضی وقتها من و تینا یا من و شیما و گاهی هر سه تامون با هم مریض می شدیم… اونوقت شما تصور کن سه تا صدای جیغ با فواصل زمانی مشخص و البته با فرکانس های مختلف در فضای مطب دکتر یا درمانگاه طنین انداز میشد
… جیغها از زرد به قرمز و سرخابی و نهایتا بنفش تغییر رنگ میداد و کلا ملت حسابی مستفیض میشدن
…



داشتم می گفتم… من همیشه از بدو تماس پنبه خنک الکلی با پوستم تا لحظه ای که آمپول زن در کنارم حضور داشت جیغ می کشیدم… تا یک روز واقعا استثنائی! مطابق معمول بنده دچار عفونت گلو شدم و دکتر گرامی ما را مفتخر به دریافت پنی سیلین نمود
… باز هم داشتم مراحل کابوس رو یکی یکی پشت سر میذاشتم و فکر کنم تا قبل از رسیدن به آمپول زنی داشتم به این فکر می کردم که آخه کلا چرا من؟! چرا تینا و شیما نه؟! و البته اینکه بهتره از کدوم رنگ جیغ بیشتر استفاده کنم
…


رفتیم توی مطبی که یه آمپول زن کذایی منتظر طعمه بعدی بود! خب، البته این دفعه یه اتفاقی افتاد… این دفعه قبل از من یه موجود بینوای دیگه تو دام آمپول زن در حال تقلا بود! به محض اینکه وارد مطب شدیم، بابا شروع کرد به سلام و احوالپرسی با یه آقایی، من کلا بی تفاوت بودم، یعنی این قضیه در اون موقعیت برام انقدر اهمیت نداشت که بخوام از تمرکزم بر روی کابوسی که داشت هی واقعی تر میشد دست بکشم
…

اون آقاهه یه پسر داشت، و البته من به شدت باهاش همدردی می کردم چون اون همون طعمه قبل از من بود! به شدت جیغ می کشید (از نوع بنفش متمایل به سبز کبود… یعنی واقعا کمیاب!!!) و دستاشو محکم گرفته بود به بدنه صندلی که روش نشسته بود تا نتونن بلندش کنن … من با چشمای گشاد شده داشتم به این فکر می کردم که چرا ما اصولا ابتکار عملمون فقط در حد جیغ بود
(اونم رنگهای دخترونه!)… خلاصه پس از طی چند مرحله عملیات جداسازی پسربچه از اشیاء مختلف بالاخره موفق شدن کار رو تموم کنن… حالا نوبت من بود!!! 


درست همون موقعی که داشتیم با بابا می رفتیم که من روی تخت منحوس آمپول زنی دراز بکشم، بابام سرشو گرفت در گوش منو گفت: آبروی منو جلوی دوستم نبریا!!!… حس عجیبی بهم دست داد… اینکه بابا یواشکی بهم یه چیزی گفته بود (فقط به من)، اینکه ازم درخواستی کرده بود (فقط از من) و البته این حس که باید یه کاری کنم که بابا برنده بشه (بازم فقط خودم)! کلا همه اینها با هم یه معجون عجیب رو ساخت… با خودم فکر می کردم اگر جیغ نکشم که میمیرم
!!! اما ظاهرا در اون موقع برام مهم نبود بمیرم…

آمپول زن اومد… در تموم طول مدت آمپول زنی نفس نمی کشیدم! کلا همه فعالیت های بدنم رو تعطیل کرده بودم و تمرکز کرده بودم روی یه چیز: صدات در نیاد
! ثانیه ها بدجوری کش میامد… عاقبت عملیات تموم شد، من پیروزمندانه موفق شده بودم بابامو برنده کنم! بابام هم منو تا خود ماشین بغل کرد و منو گذاشت روی صندلی عقب تا دراز بکشم… بابام داشت بهم افتخار می کرد و من خوشحال بودم
…


خلاصه … همین دیگه … تا قبل از اون روز همه فکر می کردن که ما کلا مدلمون اینجوریه و وقتی آمپول میزنیم باید جیغ بزنیم… از اون روز به بعد ما مجبور بودیم همه جا مراقب آبروی خودمون و همراهان باشیم
!!! اینه دیگه، یادتون باشه الف رو بگی باید تا ی بری
…


پ.ن. این پست رو به افتخار اون ملتی زدم که با سرچ کردن کلمه آمپول و آمپول زنی و اینجور چیزا تا حالا حدود ۱۱ بار از گوگل تشریف آوردن اینجا… آخه اینم سرچه؟!
شما حالتون خوبه؟!
همین شماها هستین که آمپول زن میشین ملت رو آبکش می کنین
!!! برین حداقل چهارتا آناتومی بدن انسان سرچ کنین، ببینین کجای پا عصب داره، کجاش عضله… یا اینکه اصولا پا کجاست… 




یه عده هم که واقعا منو شرمنده کردن با این سرچهاشون!!! یعنی من کلا یه مدت مشکوک شدم که آیا واقعا موضوع وبلایت من در حیطه آن مقولات می گنجد؟! و آیا اصولا وقتی این عده از آدمها وارد وبلایت من میشن چقدر از خوردن ملاجشان به در و دیوار اینجا خرسند میشن… ما که فقط به جای اصابت ملاجها می رسیم و کلی کیفور می شویم… 

به به! چه عجب از اینورا؟
قربونت!!! پس فهمیدی به وبلاگت سرک کشیدم! آره؟!
بله. البته کار سختی نکردم. کانتر گوشهء بلاگم اینو بهم گفت
بابا فکر کردم تو هم مثل من فضولی، میشینی بازدیدکننده ها رو ردیابی می کنی!
حالا که بالاخره تصمیم گرفتی دستی به سر و روی این وبلایت بکشی، لطفن :
۱- اگر کد کپچا درست وارد نشده => Internal Server Error (پلیز ارور هندلینگ. مرسی)
۲- در اینترنت اکسپلورر اگر صفحه را باز کنیم، امکان کامنت گذاری وجود نداره (همون مرسی)
*****
عیدت مبارک
من این اشکالایی که گفتی رو نمی بینم پس چرا؟! ورژن آی ئیت چنده؟! نکنه تو همونی هستی که با ویندوز می و آی ئی ۶ میاد اینجا؟! (آخر فضولم! مگه نه؟!)
نه دیگه تاااا این حد !
۱- اگر کد کپچا درست وارد نشده => Internal Server Error (پلیز ارور هندلینگ. مرسی)
پس از جد و جهد بسیار فهمیدم مشکل از سروره، یه تیکت باز کردم براش… منتظرم اهالی سرور ساید به دادم برسن
۲- در اینترنت اکسپلورر اگر صفحه را باز کنیم، امکان کامنت گذاری وجود نداره (همون مرسی)
این “امکان کامنت گذاری وجود ندارد” رو میشه یکمی توضیح بدی؟
توضیح : روی لینک “دیدگاه” وقتی کلیک کنم، اگر توو اکسپلورر باشم اصلن لینکه کار نمیکنه. پس صفحه کامنت گذاری باز نمیشه
بیزحمت اگر وقت کردی یه تست بکن ببین درست شده؟! من اینجا این مشکلو نمی بینم، هی مجبورم کورمال کورمال یه تغییراتی بدم و بعدش امیدوار باشم که درست شده باشه!
سلام آّبجی … عجب خاطره هایی رو زنده کردی خیلی بنفش بود
اماکلا من یادم نمیاد از کی جیغ زدنو گذاشتم کنارو مثل یه دختر خوب و سر به راه خودم هر بار پیشنهاد آمپول به دکترا میدادم !!!!!
من یه بارشو خیلی خوب یادمه
خیلی خوشحالم که بازم قراره مجبور شی و وبلاگتو بنویسی
یه دنیا بوووووووس با یه عالم آرزوی قشنگ برای بهترین آبجی دنیا
آره… نمی دونم تو چطوری می تونستی اینکارو بکنی… یادمه یه دفعه رفته بودیم همین درمونگاهه پایین خونه مون (الان اسمش یادم نمیاد، ته خیابون سر نبش بود)… من مریض شده بودم دقیق بادم نمیاد چه مرگم بود… دکتره یه زن بود می خواست برام آمپول بنویسه، باور کن داشتم قالب تهی می کردم! آخر سر دید اشکم دراومد بیخیال شد!
حالا آیدین هم اونجا بودیم مثل تو می رفت التماس می کرد به دکتر براش آمپول بنویسه، از وقتی اومدیم اینجا دیگه از اینکارا نمی کنه (بس که کلا دکتر رفتن اینجا گرونه!
) از مکتب من “می خوام بدنم خودش مقاومت کنه” پیروی می کنه… 
آّبجی من بیسواد نیستما تقصیر کامپیوتر شیماست که هی وسط متن نوشتن میپره یه جای دیگه و نصف مطلبو وسط یه جمله دیگه مینویسه
خودم الان برات ویرایشش می کنم آبجی قشنگم
… بووووووووس آبدار چسبونکی

مبارکه! درست شد. مرسی
ایول
… دستت درد نکنه که چک کردی … آخر مرام 
آدم میترسه اینجا کامنت بزاره!
آخه ردیابی تا کجا؟!؟! 
فردا یکی میاد دم خونت میگه تو اومده بودی بلاگ من اومدم تشکر
نه بابا! اینجوریام نیستم به خدا! بعضی وقتها فقط چک می کنم… اونم از روی کنجکاوی!
به هر حال ممنون که اومدی رو در وبلایت ما پیغام نوشتی
سلام آبجی قرار بود آپ کنی که !!!
امیدوارم همیشه سرت مشغوله شادیات باشه آبجی گلم …….. :*
هنوز تموم نشده، یا وقت نمی کنم، یا حال نمی کنم! اما سعی می کنم تلاش خودمو بکنم!!!
من همین مشکل داشتم دقیقا تا اینکه یه روز فرار کردم از آمپول زنی، بعدش دعوام کردن که زشته دختر بزرگ که از این کارا نمی کنه، ۱۰ سالم بود فکر کنم، از اون به بعد همش فکر کردم که من بزرگم در نتیجه دیگه جیغ نمی کشیدم! اما انقدر سفت می شه بدنم ناخودآگاه وقتی پنبه الکلی می خوره به پوستم ری اکشن طبیعی بدنمه :))
کم کاری میکنیا خانوم! ۳ماه پیش آخرین باری بود که آپ کردی. یه کم دست بجنبون بابا
والا من که بدم نمیاد بنویسم، اما شبها که میام خونه اساسا دلم نمی خواد زیاد پای کامپیوتر بشینم، کلا خستگی و فکر و خیال هم امون نمیده… خلاصه فعلا هستم اما خستم (خسته ام)